غمگنانه

شعرهای مردی که روزی باد اورا باخود برد

غمگنانه

شعرهای مردی که روزی باد اورا باخود برد


اینک منم ویران شده در منجلابی که

عکس دلم که حک شده در هر سرابی که


عکسی پر از ابهام نا خرسندی از دریا

با گم شدن های مداوم در درونم یا


احساس آزردن خیانت یا پلاسیدن

در موج های پر لجن پروانه را دیدن


تا شاعری در ماجرای خودزنی باشم

تا مرده ای محکوم بر عشق زنی باشم


با استرس های غریبی عشق می ورزم

با تعنه های نا نجیبی عشق می ورزم


من شاعرم افسانه ها را خوب میفهمم

یا غصه پروانه ها را خوب میفهمم


ابعاد قلبم را درون شهر جان دادم

گهواره های بی کسی هارا تکان دادم


هرلحظه در اثبات رویا کوه کاهی شد

این درد های بی کسی درد فکاهی شد


هر عابری درد درختان را نمی فهمد

با شاخه شاخه این زمستان را نمی فهمد


 یک ریز در سرما به خود فوحش پدر دادند

تقصیر سرما را به لولا های در دادند


باید غلام حلقه بر گوش زمان باشم

شیرازه و طلق تمام داستان باشم


آوارگان گم شده در دقت دوم

با شاعران شوخی نباید کرد ای مردم


شاعر برای غصه یک برگ میمیرد

شاعر برای یک نفس در مرگ میمیرد


شاعر چلیپای خودش را خود علم کرده

خون خودش را جوهر جان قلم کرده


جرم منو امثال من خود سوزی و درد است

این گم شده در شعر هم در حال پیگرد است


با هر سپاس بیکران خود را عوض کردیم

هی درد پشت درد ها ما شاعران دردیم


غم کودتای خسته ای را در دلم رو کرد

نفرین و احساس مرا او باز هم رو کرد


من با درختان ریشه ها را خوب میفهمم

حتی لجن ها را درون جوب میفهمم


اما نمیفهمم خدای من کجا گم شد

با چشمکی او هم اسیر مکر مردم شد


باید خدایم را بجویم خسته خواهد شد

با مکر این مردم زبانش بسته خواهد شد


من با خدای خود همیشه گفتگو دارم

از رنج هایش من همیشه پرسو جو دارم


این سفره های خون زده اصلا مناسب نیست

برگرد پیش من خدا این شهر کاسب نیست


من لااقل اشکی برای تشنگی دارم

با تو همیشه من امید زندگی دارم


این قصه کوتاه رنج شاعری دور است

با رنج مجبور است او با رنج مجبور است



آسا